دستی که وبال گردنه

جمعه ای که گذشت، دلیلش غفلت بود ویا سرگیجه ی گاهگاهم و یا هر چیز دیگه، یهو و بی هوا رو زمین یخ بسته ی کریستین ساند ولو شدم. لحظاتی چند نفهمیدم که چی شد. دست چپم رو گذاشتم رو زمین تا تکیه گاهی بشه برای ایستادنم. هرچی بیشتر فشار دادم به زمین کمتر تاثیرش رو می دیدم. سعی کردم دست چپم رو بلند کنم، اما حاصلش دردی در بازوم بود و قلمبه ای که توی ماهیچه ی بازوم خود نشون داد. اما دریغ از دستم که حرکتی از خودش نشون بده. شک نکردم که بازوم شکسته، بعد از پنجاه سال که با مشت گره کرده بالا و پائین رفت و یا دست محبتم رو به سر این و اون کشید و یا قلمهایی که بر صفحه ی کاغذ چرخوند و یا کتابهایی که ورق زد!

خوشبختانه دوستی از توی ماشینش شاهد ماجرا بود. در زمان کوتاهی من رو به بیمارستان رسوند و تا وقتی که مصی اومد، پیشم موند. از دکتر کشیک به رادیولوژی و بعد به بخش اضطراری. تا ساعت حدود دو صبح که با مسکنهایی قوی دردم رو تسکین دادن، با لبخندی به لب، با درد مدارا  کردم. کاش همه ی دردها مثل درد شکستگی بود. با بعضی دردها هیچ جوری نمی شه کنار اومد بی پیر.

صبح زود شنبه دستم چپم رو گچ گرفتن تا مدتی در سلولی انفرادی از دیدن جهان محروم بشه. البته ترکیبی از گچ و باندپیچی باعث شده که قسمت جلوی بازوم باز باشه و فقط محافظی از باند داشته باشه. همین نرمی یه طرفه باعث می شه که با هر حرکت دستم استخواهای جداشده از هم، سر جاشون بازی کنن و حرکت و دادم رو از درد به آسمون ببرن.

از شنبه تا حالا که پنجشنبه هست هم از خونه بیرون نرفته ام و به ارتباط گیری با کامپیوتر و تلفن بسنده کرده ام. تا بیستم فوریه هم مرخصی استعلاجی دارم، به شرطی که تمدید نشه. که احتمالان می شه.

اما اونچه که در این میون خوشاینده اینه که وقتی درد داری دیگران به کمکت می آن و دوستیشون به زندگیت گرما می ده. توی این چند روزه دوستان از محبتهاشون بی نصیبم نذاشتن و هرروز سری زدن و یا تلفنی و میلی احوالی پرسیدن. اگرچه انسان مهاجر غریبه، اما در همین غربت هم آشناهایی پیدا می شن که جای خالی فامیل و دوستان بجا مونده رو پر می کنن تا روز های غربت با درد کمتری سپری بشن.