ازاونجایی که ایران در آزادی بی مثاله!

اون یکی وبلاگم می گن که فیلتر شده. این نشون می دا که دوستانی که در پی ازادی جهان از یوغ استکبارند خرشون چنان در گل موند که این چهار تا کلام بی بو و خاصیت ما رو هم تحمل نمی تونن بکنن! از این به بعد اینجا مینویسم تا ببینم کی این رو فیلتر می کنن. مطلب جالبی ازناصر خسرو خوندم که بد ندیدم با شما در میون بگذارم. عمله و اکره ی خودکامه گان هم می تونن بخونن و ببینن که اصلا ن این به زحمت فیلتر کردن می ارزه! البته اینها خوب اضافه کاری می گیرن در این دنیا، اما اگر به اون دنیا اعتقاد دارن هیمه های نیمسوز رو به یاد بیارن که بهشون حال خواهد داد! 

 

ناصر خسرو قبادیانی بسوی باختر ایران روان بود. شبی میهمان شبانی شد در روستای کوچکی در نزدیکی سنندج.

 نیمه‌های شب صدای فریاد  و ناله شنید. برخاست و از خانه بیرون آمد. صدای فریاد و ناله‌های دلخراش و سوزناک از بالای کوه به گوش می‌رسید.

مبهوت فریادها و ناله‌ها بود که شبان دست بر شانه‌اش گذاشت و گفت:

این صداها از آن مردیست که همسر و فرزند خویش را از دست داده، این مرد پس از چندی جستجو در غاری بر فراز کوه ماندگار شد هر از گاهی شب‌ها ناله‌هایش را می‌شنویم.

چون در بین ما نیست همین فریادها به ما می‌گوید که هنوز زنده است و از این روی خوشحال می‌شویم که نفس می‌کشد.

ناصر خسرو گفت: می‌خواهم به پیش آن مرد روم.

مرد گفت: بگذار مشعلی بیاورم و او را از شیار کوه بالا برد.

ناصر خسرو در آستانه غاری ژرف و در زیر نور مهتاب مردی را دید که بر تخته سنگی نشسته و با دو دست خویش صورتش را پنهان نموده بود.

مرد به آن دو گفت از جان من چه می‌خواهید؟ بگذارید با درد خود بسوزم و بسازم.

ناصر خسرو گفت: من عاشقم این عشق مرا به سفری طول دراز فرا خوانده، اگر عاشقی همراه من شو. چون در سفر گمشده خویش را باز یابی. دیدن آدم‌های جدید و زندگی‌های گوناگون تو را دگرگون خواهد ساخت. در غیر اینصورت این غار و این کوهستان پیشاپیش قبرستان تو و خاطراتت خواهد بود....

 

چون پگاه خورشید آسمان را روشن کند براه خواهم افتاد اگر خواستی به خانه شبان بیا تا با هم رویم.

 

چون صبح شد آن مرد همراه ناصرخسرو عازم سفر بود. .......

 

 

سال‌ها بعد آن مرد همراه با همسری دیگر و دو کودک به دیار خویش بازگشت در حالی که لبخندی دلنشین بر لب داشت..

 

 

اندیشمند یگانه سرزمینمان ارد بزرگ می‌گوید: سنگینی یادهای سیاه را با تنهایی دو چندان می‌کنی. به میان آدمیان رو  و  در شادمانی آنها سهیم شو... لبخند آدمیان اندیشههای سیاه را کمرنگ و دلت را گرم خواهد نمود.

شوریدگان همواره در سفر هستند و چون خواسته خویش یافتند همانجا کاشانه‌ای بسازند، و چون دلتنگ شوند به دیار آغازین خویش باز گردند.  

 

   باید دنبال شادی ها گشت ، غمها خودشان ما را پیدا می کنند.(فردریش نیچه)

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد